الوارثین

رزمندگان گردان تخریب لشگرده سیدالشهداءعلیه السلام

الوارثین

رزمندگان گردان تخریب لشگرده سیدالشهداءعلیه السلام

الوارثین

این وبلاگ به انتشار خاطرات شهدا و رزمندگان تخریبچی لشگرده سیدالشهداء علیه السلام می پردازد و پلی خواهد بود برای ارتباط نسل جبهه با نسل امروز ......... انشاءالله
سلام بر شهیدان تخریب
سلام بر اسوه های تهذیب
فرمانده ای داشتیم که مشخصات شناسنامه اش ، محمود نوریان بود اما توی گردان برادر عبدالله صداش میکردیم و چند ماه قبل از شهادتش خونه خدا رو زیارت کرد و زیاد طول نکشید از اون به بعد حاج عبدالله شد و در شهر فاو به آسمان پرکشید... و آخرین نصیحتش به ما این بود که..... به داد خود برسید که وقت تنگ است.

آخرین نظرات
  • ۱۲ تیر ۹۵، ۱۵:۲۴ - siamak purasad
    ✔✔✔

این اسماعیل هم به قربانگاه رفت

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ
الوارثین - این اسماعیل هم به قربانگاه رفتاین اسماعیل هم به قربانگاه رفت

بچه ها دشمن رو تا پشت مرزهاش عقب زده بودند و ما ماموریت داشتیم مقابل خاکریز خودمون میدون مین احداث کنیم... محدوده خط ما ، مرز بین پاسگاه زید و شلمچه بود... ماشین وانت رو پر از مین های ضدتانک و ضدخودرو کردیم وعازم خط مقدم شدیم...حدود عصر بود که رسیدیم....پا قدم ما بد بود و آتشباری دشمن شروع شد و هرلحظه امکان اصابت گلوله های توپ و خمپاره به ماشین ما که پر از مین و مواد منفجره بود وجود داشت..... قدری معطل شدیم تا آتش دشمن سبک بشه....اما نشد و مشکل دیگه ای هم اضافه شد واون گلوله هایی بود که بدون انفجار به اطراف ما میخورد و دود سفید رنگش توی فضا پخش مشد اول خیال کردیم دشمن داره برای ثبت تیر سلاح های منحنی زنش گلوله های فسفری میزنه...اما خبردارشدیم که دشمن برای گرفتن تلفات از ما داره گلوله های شیمیایی میزنه...بچه ها تک وتوک ماسک داشتن...با این وضعیت موندن بچه های تخریب با این همه مواد منفجره در خط به صلاح نبود وتصمیم براین شد به مقر پشت خط بریم و با تجهیزات کامل و ماسک شیمیایی برگردیم. وقت عقب اومدن از داخل جاده ای که با خاکریز دوجداره حفاظت میشد حرکت میکردیم . گلوله های دشمن دو طرف خاکریز به زمین میخورد و به ما ترکشی نمیرسید..حاج داود پشت فرمان بود وسلیمان هم کنارش و من و اسماعیل و قاسم خانی و چند تای دیگه از بچه ها ، توی بار وانت روی مین ها نشسته بودیم. منو اسماعیل برای اینکه توی دست اندازها کمتر اذیت بشیم روی در وانت نشستیم و ماشین هم به سرعت از داخل خاکریز به سمت جاده اهواز خرمشهر میگازید...

ایستاده از راست-نفر اول شهید اسماعیل خوش سیر-شهید پیام پوررازقی

نشسته از راست-نفر دوم شهید عباس بیات-آخرین نفرشهید حسن مقدم

یکمقدار که جلو رفتیم اسماعیل به خاطر اینکه قدش بلند بود و نیم تنه اش از ماشین بیرون بود بلند شد و روی مین ها به طوری که روش به من بود نشست.... نور خورشید دیگه توی آسمون نبود و گاهگاهی اصابت خمپاره یا گلوله مینی کاتیوشا که چند تایی با هم کنار خاکریز به زمین میخورد تعادل ماشین رو به هم میریخت.... بچه ها با هم شوخی میکردند.... به هم دیگه میگفتند چند ساعت دیگه بیشتر در بهشت باز نیست هر کی لیاقت داشته باشه باید از این فرصت استفاده کنه... اسماعیل هم صدا میزد آی بی لیاقت ها که لیاقت شهادت رو نداشتید یک کاری کنید!!!!! جنگ تموم شد...آخه گفته بودند چند روزی بیشتر مهلت ندارید برای عملیات مین گذاری و بعد از اون قرار بود نیروهایUN توی خط مستقر شوند  ... همینطور که بچه ها گرم بگو بخند وشوخی بودند به نقطه ای رسیدیم که خاکریز دو جداره قطع شده بود و جاده حفاظی نداشت... ناگهان چند گلوله مینی کاتیوشا با هم زمین خورد.... موج انفجارش تعادل ماشین رو به هم زد و چند تا ترکش هم به در و پیکر ماشین اصابت کرد.... حاج داوود گازش رو گرفت و از میون گرد و خاک بیرون اومدیم اما دیدم یه چیزی روی پاهام سنگینی میکنه.... دیدم اسماعیله.... گفتم بابا بلند شو این هیکل گنده ات رو روی من انداختی....دیدم تکون نمیخوره...گفتم اسماعیل پام در گرفت.... سرش رو بلند کردم و یک نفس عمیقی کشید و کف ماشین روی مین ها پهن شد.... به قاسم خانی گفتم بلندش کن....که اون گفت : من دستم تر شده مثل اینکه خونه.... احتمالا اسماعیل ترکش خورده... من هم احساس کردم از زانو به پایینم خیس شده....دو نفری اسماعیل رو جابجا کردیم... اسماعیل مجروح شده بود اما توی اون ظلمات و تاریکی نمیدونستیم کجاش ترکش خورده.... سمت چپ پیراهن اسماعیل غرق خون بود.... از جا بلند شدم و زدم روی اطاق وانت و بلند گفتم : حاج داوود بگاز..... اسماعیل ترکش خورده.... سلیمان سرش رو از داخل اطاق وانت بیرون کرد و با شوخی گفت: ترکش چی...ترکش کمپوت.... من هم با عصبانیت داد زدم لامصب شوخی نمیکنم راستی راستی ترکش خورده....

 ایستاده نفر دوم از سمت راست-شهید اسماعیل خوش سیر

رسیدیم مقابل پست امداد توی خط و ماشین نگه داشت ... اسماعیل رو که بدنش خیلی سنگین شده بود بغل کردیم وروی تخت خوابوندیم... داخل پست امداد برق که نبود فانوس ها رو بالا کشیدیم و بهیار شروع کرد به ساکشن کردن و احیای تنفس.... ما هم کمک میکردیم.... اول سلیمان شروع کرد تنفس مصنوعی دادن که بلافاصله خون زیادی از توی دهان اسماعیل بیرون ریخت و سلیمان کنار رفت و من شروع کردم... با هربار تنفس مصنوعی دادن خون زیادی از حلق اسماعیل خارج میشد....تمام تلاش ما این بود کا اسماعیل بهوش بیاد....آخر کار بهیار گفت من هر کاری که میتونستم انجام دادم و امکانات دیگه ای ندارم این رو باید با آمبولانس به عقب برگردونید....گفتم آمبولانس دارید... گفت چرخ های آمبولانس رو ترکش ها پنجر کردند با ماشین خودتون عقب ببرید... اسماعیل رو روی برانکارد گذاشتیم و آوردیم عقب وانت  روی مین ها و حاج داوود همه گاز ماشین رو گرفت .... هنوز توی مسیر گلوله ها بود که کنار ماشین زمین میخورد...تقریبا دیگه ماه بالا اومده بود و میشد توی نور ماه صورت اسماعیل رو که آرام خوابیده بود سیر تماشا کرد...فکر میکنم یکی دوشب به عید غدیر بود... من و سلیمان توی بار وانت کنار اسماعیل روی خرواری از مین و مواد منفجره نشسته بودیم.... من دیدم سلیمان بغض کرده و آروم آروم زیر لب داره زمزمه میکنه.... من هم صدام رو رها کردم وشروع کردم به نوحه خوندن .... هی صورت اسماعیل رو میبوسیدم وگریه میکردم.....

از سمت راست- برادر کسبی-شهید ابراهیم خوش سیر- برادر زاکانی

حدود نیم ساعتی گذشت تا به بیمارستان امام حسین علیه السلام رسیدیم.... از ماشین پیاده شدم و دویدم داخل اورژانس.... امدادگرها با دیدن سر وضع خونی من طرفم اومدند و سوال میکردند چیه چی شده.... کمک کردیم اسماعیل رو روی تخت خوابوندیم... دکترها ریختند دورش و مشغول شدند. اورژانس موتور برق داشت و تمام چراغها روشن بود... تمام سمت چپ اسماعیل رو خون گرفته بود.... دکتر لباس خونی اسماعیل رو در اورد ... بدنش برهنه شد... چون هوا گرم بود دیگه زیر پیراهن تنش نبود.... دیدیم پهلوی سمت چپش شکافته.... دکتر چراغ قوه رو انداخت و توی اون رو وارسی کرد و سری تکون داد. مثل اینکه ریه ها پاره شده بود. من وسلیمان گفتیم : آقای دکتر چی شده ..... دکتر جواب ما رو نداد ... اما دستش رو برد روی صورت اسماعیل از بالا به پایین کشید و گفت: برای شادی روحش صلوات...من در حالی که بغض کرده بودم .. گفتیم دکتر مطمئنی....گفت فاتحه ات رو بخون... من زدم زیر گریه و شروع کردم بلند بلند گریه کردن... دکتر اومد سمت من و گفت رزمنده .. خیلی بی تابی میکنی.....گفتم دکتر این دومین شهید خانواده است .... الان داشتیم با هم بگو بخند میکردیم که این اتفاق افتاد..... یه پدر شهیدی اونجا بود و منو آروم کرد و بعد رفت و چند تا شیشه گلاب آورد.... صورت اسماعیل رو شستیم و بعد اسماعیل عزیز ما رفت توی سردخونه معراج شهدا و ما هم گریه کنون رفتیم سمت مقرمون.... وسط راه یادمون اومد که اسماعیل مدرکی دنبالش نبود .... باز برگشتیم سمت معراج شهدا ..... اونها تعجب کردند که شما باز برگشتید....گفتیم اومدیم مشخصات شهید رو ثبت کنید..... اونها هم خوشحال شدند ... این بهونه ای بود تا ما یک بار دیگه اسماعیل رو ببینیم.... و من روی کاغذ با ماژیک نوشتم.... شهید اسماعیل خوش سیر اعزامی از تهران و گذاشتم روی سینه اش...

شهید اسماعیل خوش سیر آخرین شهید جبهه جنوب گردان تخریب لشگرده سیدالشهداء علیه السلام بود که پاهاش رو لای در بهشت گذاشت که بسته نشه و خودش رو جا کرد... اسماعیل غروب روز یکشنبه 9 مردادماه 67 مطابق با 16 ذی الحجه از منطقه پاسگاه زید به معراج رفت.

راوی : کاوه ذاکری

حسینیه الوارثین..سفره هفت سین عید۶۵

سمت راست شهید اسماعیل خوش سیر و سمت چپ برادرکاوهذاکری

دستنوشته شهید اسماعیل خوش سیر


 

نوشته شده توسط (جامانده قافله‌ی عشق) در پنجشنبه نهم مرداد ۱۳۹۳ ساعت 17:32 موضوع |

  • جامانده ازشهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی