آقاجون....به خاطر شهداء بیا
خوشبحال پرچمداران حضرت مهدی علیه السلام
شهید حاج رسول فیروزبخت و شهید مهدی ضیائی
یکی از نوحه هایی که ما توی جبهه زیاد برای رزمنده ها میخوندیم این نوحه بود ...
مهدی ای مولا نوگل زهرا یاور رزمندگان یاری نما مارا
با شهیدانی من نمیدانم با اسیرانی من نمیدانم در جمارانی من نمیدانم
هرکجا هستی بیا تاج سرمایی
حجه ابن العسگری از چه نمی آیی
من شهیدم من روسپیدم من با شهادت خدمت مهدی رسیدم من
چون به خون خفتم این سخن گفتم جای پا با سر به همراهش دویدم من
با شهادت خدمت مهدی رسیدم من
....خدایی خوندن این نوحه چنان شوری در رزمنده ها ایجاد میکرد که دیگه کسی جلو دارشون نبود ..... مخصوصا اون قسمتی که باید جواب میدادند...من نمیدانم.... با همه وجود می گفتند .... و در ادامه فریاد میزدند ...هرکجا هستی بیا ....تاج سر مایی...
واقعا اون بچه ها برای چی از امام زمان(ع) میخواستند که بیاد... جواب روشنه... اونها صادق بودند ... میخواستند جونشون رو فدای آقاشون کنند...
واما امروز ما برای چی آقامون رو میخواهیم و فریاد میزنیم مهدی بیا.....
اگه اون آقا از ما جون خواست و ما بهانه آوردیم و جونمون رو برداشتیم از معرکه فرار کردیم چی.......
با این وجود بهتر نیست آقا نیان و ما سرگرم زندگی باشیم...
چون فرمودند اگر آقا بیاد اول جهاد با دشمنانه..... و جهاد با دشمن سخته.... ما که اهل سختی نیستیم چرا اصرار میکنیم آقا بیاد
خدایی شهدا راست میگفتند و در امتحان جانبازی برای حضرت نمره قبولی گرفتند..
.......یاد خاطره ای از شهید حاج قاسم اصغری معاون گردانمون افتادم ....
یکی دو ماه به شهادتش مونده بود که صبح جمعه ای بچه های تخریب رو توی صبحگاه گردان در پادگان امام علی(ع) سنندج به خط کرد. حاجی خیلی نسبت به سر وقت اومدن بچه ها حساس بود اون ایام ابوی ما هم در گردان بود و تا از حسینیه بیرون بیاد طول کشید و با تاخیر به صبحگاه رسید... حاجی دید اون رو نمیتونه تنبیه کنه به من گفت عوض پدرت چند متر سینه خیز و پا مرغی برو...
همه که توی صبحگاه جمع شدن من قرآن و دعای صبحگاهی رو خوندم و حاجی شروع کرد به صحبت کردن..... من چون مسیر زیادی رو سینه خیز و پا مرغی رفته بودم حواسم به صحبت های حاجی نبود و توی این فکر بود م که این بی انصاف جلوی یک گردان حال ما رو گرفت .....
یکهو به خودم اومدم که دیدم حاجی به پهنه صورت داره گریه میکنه..... یادم میاد میگفت:آدمی که منتظر یک عزیریه که از راه برسه یک لحظه آروم و قرار نداره .... حاجی زبانش میگرفت.... و بغض هم که میکرد تاخیر کلماتش بیشتر میشد...
حاجی میگفت: ما اگر مهمونی دعوت کنیم که برامون خیلی عزیز باشه سعی میکنیم سوروسوات پذیرایی از اون رو به بهترین شکل فراهم کنیم و منتظر مینشینیم تا اون بیاد.... اگر دیر کرد میاییم درب خونه وبه انتظارش می ایستیم و یا میاییم سر محله که شاید مسیر رو گم کرده باشه..و......
تا اون نیاد و سر سفره پذیرایی ننشینه ما آروم نمیگیریم.... و بعد با حسرت میگفت : به خودم میگم.... آیا ما اینجوری برای آقامون حجه ابن الحسن علیه السلام منتظریم...... یا اینکه صدتا کارداریم و یکیش هم انتظار فرج آقاجونمونه.... و اگه رسیدیم به اون هم فکر میکنیم.... حاجی اون روز توی صبحگاه گردان مقابل صد و چهل پنجاه نفری که بودیم خیلی گریه کرد..... خیلی.....گریه !!!!! ..... نه؟؟؟؟ ضجه زد..... و بعد هم در حالیکه سعی میکرد صورت پر از اشکش رو از ما پنهان کنه .. گفت: برادرها !!!! صبح جمعه است برای سلامتی امام زمان علیه السلام صلوات.....
بعد از صبحگاه به شهید رسول فیروزبخت گفتم رسول : این رفیمون نور بالا میزنه.... خوشبحالش چه عشقی داره....
رسول هم در جواب گفت: حاج قاسمه دیگه... اون دست پرورده شهید حاج عبدالله ست...
حاج قاسم و حاج رسول توی سردشت با انفجار مین والمرا جواز بهشت رو گرفتن و با سر به همراه آقاشون دویدن ...
وووووو.... ماها موندیم ببینیم چی میشه....
راوی : جامونده و وامونده- جعفر
- ۹۳/۰۳/۲۵