آرزویی که امسال برآورده شد
امسال توفیق یار شد که با جمعی از همسنگران تخریبچی قدم به سرزمینی بگذاریم که شاهد روزهای شیرین نوجوانی و جوانی ما بود. این بار با هماهنگی مجمع رزمندگان لشگرده سیدالشهداء علیه السلام که چند ماهی است تاسیس شده ، میهمان کاروان راهیان نور شهرداری تهران و باغ موزه دفاع مقدس بودیم. روز چهارشنبه 5 فروردین ماه ساعت 8 صبح از شهرک شهید جنگروی به همران جمعی از بچه های اطلاعات عملیات لشگر و سایر گردانها با 5 دستگاه اتوبوس که روی اون آرم باغ موزه و شهرداری تهران چسبیده بود عازم جبهه های جنوب شدیم. طول این سفر 4 روز بود و در این 4 روز با احتساب رفت و برگشت از تهران تا جنوب کشور برنامه فشرده ای تدارک دیده بودند. برنامه شب اول ما پادگان دو کوهه و حضور در حسینیه تخریب لشگر27 محمد رسول الله بود که با خاطره گویی سردار احمد بیگدلی گذشت.برنامه روز دوم بازدید از یادمان فتح المبین و صرف نهار در اهواز بود که ساعت 8 صبح اتوبوس ها آماده حرکت شدند. قبل از حرکت از تهران و شب قبل از حرکت در دوکوهه مسولین کاروان به ما قول دادند که بچه های تخریب میتوانند با وسیله ای که در اختیار دارند سری هم به مقر الوارثین بزنند که متاسفانه هنگام حرکت از دو کوهه این تصمیم به هم خورد و علی رغم تلاش دوستان مسولین کاروان راهیان نور شهرداری تهران این خواهش بچه های تخریب لشگرده سیدالشهداء علیه السلام را اجابت ننمودند و قرار شد دوستان تخریبچی با هزینه شخصی خود به مقر الوارثین مشرف شوند... با هماهنگی های انجام شده دو دستگاه مینی بوس از شهرستان شوش دانیال اجاره شد و اتوبوس کاروان ما در یادمان فتح المبین توقف کرد و مشتاقان زیارت مقر الوارثین از کاروان راهیان نور شهرداری جدا شد و بعد از طی مسیر 15 کیلومتری به موقعیت الوارثین رسیدیم.
چند سالی بود که در آرزوی زیارت این قطعه از بهشت ساعت شماری میکردم جایی که روزگارانی نه چندان دور خانقاه عشقبازی مردان خدا بود.. تنها نشانه ای که از اون مکان عرشی به چشم می آمد شبهی از حسینیه بود که در میرفت یکی دوسال دیگه محو شود .... مینی بوس ها بالای ثپه مشرف به میدان صبحگاه ایستادند و ما پیاده شدیم. اولین نجوای من با الوارثین این بود که خدا را شکر که یکبار دیگه ما تو رو زیارت کردیم.
از نقطه ای به سمت حسینیه سرازیر شدیم که زیر پایمان قبر های پر شده از خاک بود ...قبرهایی که یاران ما نیمه های شب مشتری آن بودند....پیام... سیدمهدی...ضیایی...رسول....
وقتی سمت حسینیه میرفتم خاطرات با این سرزمین در ذهنم فوران میکرد...اینجا میقات بهترین جوانان این سرزمین بود.... یاد نوشته ای از شهید رسول فیروزبخت افتادم که در روزهای خلوت با الوارثین نوشته بود:مسواک زدم وضو گرفتم و قبل از اینکه به چادر بیایم رفتم و در تپه ماهورهای اطراف مقر کمی دور زدم و به حال خودم کمی گریه کردم و بعد از آن خوابیدم...
یاد شهید حاج قاسم افتادم که دیوانه وار به این مقر عشق میورزید و سعی میکرد که نیمه شب های الوارثین رو از دست نده... رازش رو که پرسیدم گفت: اینجا معراج شهدای عملیات فتح المبین بود... و یعنی اینکه از اینجا میشه به معراج رفت...
یاد روزهایی افتادم که از صبحگاه در میرفتم ... خدایی هم خیلی زور داشت که خواب و استراحت رو رها کنی و توی پستی و بلندی های اطراف مقر بدوی.. من توی این صبحگاه خیلی تنبیه شده بودم....500 تا بشین پاشو....سینه خیز....شن ریزی و یک روز صبح هم با شهید پیکاری نیم ساعت توی صبحگاه به زانو نشستیم....
وقتی روی شن های الوارثین قدم میزدم و شن ها زیر پاهام خش و خش میکرد یاد اون شبی افتادم که شهید نباتی نیمه شب که همه خواب بودند با داد و بیداد همه رو از خواب بلند کرد .... اون نیمه شب خیلی دلنشین بود ... شهید نباتی میگفت: برادر های اسطوره نماز شب خون!!!!! وقتی میرید برای عبادت ، اینقدر خش خش نکنید. روی ریگ ها با احتیاط را برید و مزاحم خواب مانشوید.... این کار اون هم دلیل داشت..آخه شایعه شده بود که او هم اهل نیمه شب و نماز شبه.... شهید نباتی میخواست با این کار رد گم کنه و از سر زبانها بیفته.... خدایا ما چیا توی این سرزمین دیدیم...
یه عده از دوستان از مسیر بالای حسینه به سمت حسینیه الوارثین رفتند و من هم از بالای تپه به سمت میدان صبحگاه الوارثین سرازیر شدم...
اشک روی گونه هام میلغزید و گاهی هم خم میشدم و مشتی از خاک رو برمیداشتم و بو میکردم... وسط راه تا نگاهم به سکوی چادر ها افتاد خنده ام گرفت.... آخه یک تعداد چادر سمت راست مقر بود که به خیمه های" ابرار" مشهور بود و چادر ما هم سمت چپ بود و به ما میگفتند خیمه های" اشرار"... از بس که ما شر بودیم...این اصطلاحات شهید حاج رسول فیروزبخت بود که برای خودش عالمی داشت....
به حسینیه که رسیدم پاهام شل شد وروی زمین نشستم و بقیه بچه ها هم یکی یکی اومدند... یکی از همسفر های امسال ما اخوی بزرگ شهید سید محمدزینال حسینی فرمانده گردان تخریب لشگرده سیدالشهداءعلیه السلام بود.... دیدم سید مرتضی چشمهاش خیسه.... انگار دنبال گمشده ای میگرده.... تو حال خودم بودم و داشتم خاطرات رو مرور میکردم و اشک میریختم که دیدم سید مرتضی مقابلم ایستاده و داره توی چشمهام نگاه میکنه و منتظره من چیزی بگم... و من بی انصاف هم چیری گفتم که نباید میگفتم.... گفتم سید مرتضی: من در این نقطه کنار برادرت سید محمد ایستاده بودم که خبر شهادت سید مجتبی رو آوردند.... سید محمد تا این خبر رو شنید عقب عقب رفت و تکیه به دیوار داد و روی زمین نشست و با ناله گفت: حالا جواب مادرم رو چی بدم.... اینمکان بود که فرمانده ما از داغ برادر از پا افتاد.... حالا دیگه همه جمع شده بودند وصدای هق هق گریه ها میومد... صدای ضجه وگریه مرشد ما حاج ابراهیم قاسمی از همه بلند تر بود از ناله هاش معلوم بود که خیلی دلتنگ شهداست....
جای همه دوستان خالی بود که روز سوم شهادت حضرت زهرا سلام اله علیها در حسینیه الوارثین بساط روضه به پا شد.... من هم میخوندم..طنین نعره ام برپاست مادر..... تفنگم بر زمین تنهاست مادر.... نمردم من غریب اندر بیابان.....سرم بر دامن زهراست مادر..... گفتم بی بی جان... شما سر همسنگران شهید ما رو به دامن گرفتی... چه کسی سر عزیز تو را از زمین برداشت..
غوغایی بود دوست داشتم ساعت ها کنار سفره شهدا میموندم و براشون روضه میخوندم.... شهدای گردان به این حقیر ناقابل خیلی لطف داشتند... یکیشون به من گفت: اگر تو روضه خونی کم بگذاری و من شب عملیات کم بیارم قیامت جلو تو میگیرم.... خدایی نمیدونستم چیکار کنم...یقین داشتم که اونها هم اومدند و روز سوم شهادت بی بی دارند با ما گریه میکنند...
مدام به ساعت نگاه میکردم و لحظاتی که به تندی میگذشت آزاردهنده بود....آدم وقتی با معشوقش خلوت میکنی دوست داره زمان متوقف بشه... اما چه باید کرد... طبق قولی که داده بودیم بایستی به سایر کاروانیان ملحق میشدیم...
من هم مجلس رو توی شور روضه و گریه تموم کردم با این شعر که....گل اشکم شبی وا میشد ایکاش....همه دردم مداوا میشد ایکاش....به هرکس قسمتی دادی خدایا.....شهادت قسمت ما میشد ایکاش...
روضه که تموم شد بچه ها به نماز ایستادند و به یاد اون روزها و توفیق زیارت الوارثین نماز شکری خواندند
یکی از دوستان شیرینی تولد دخترش رو گرفته بود و در الوارثین پخش کرد و باید سریع برمیگشتیم..
بعضی از دوستان هم از فرصت استفاده کرده بودند و خودشون رو به درخت های"کنار" رسونده بودند و داشتند جیباشون رو پر میکردند.... این درخت ها اطراف سرویس بهداشتی های مقر بود و نزدیک 30 سال پیش بدست خودشون کاشته شده بود...
ساعت یازده و نیم روز پنجشنبه 6 فروردین بود که با الوارثین وداع کردیم ..... اما از اون قول گرفتیم که باز هم ما رو بطلبد.....
جامونده از شهداء:جعفرطهماسبی
نوشته شده توسط (جامانده قافلهی عشق) در شنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۴ ساعت 11:35 موضوع |
- ۹۳/۱۲/۲۹